
از رفتن بگو
شنیده بودم تنگدستی
برو ...
دگر دیار این دل را به گام های گدایی چون تو نخواهم آلود
برو که با بازگشتت تنها سکه ی حقارت در قدحت پرتاب خواهم کرد!
به خاطر داری؟
کاسه ات لبریز فخر بود؟
چشمانت آکنده از غرور
و سینه ات به کینه ی آزردن و شکستن و سوزاندن٫
تنها سوسوی تپش های نورانی دل بی نوایت را نیز کور کرد و سرکوب ساخت!
تب آن عشق آتشین را به سردی کدامین یخ فروش زمان چنین ارزان فروختی؟
برو...
یقین ماندنم را به گور ببر که زنده ماندنت جز معامله ی شر هیچ نیست...
تشنه ی محبت بودی با چه سیراب شدی؟
تکبری که عشقمان را کفن پوش ساخت؟
دیگر سکه ای نیست...
ثروتی جز حسرت برایت باقی نیست که حتی مشتی خاک برای به آغوش کشیدنت مهیا کنی..
برو
که حتی خاک این سرزمین هم برای مدفون ساختن ات شانه خالی می کند...
|